درخت سيب وپسر بچه
پسرجواب داد:من كه ديگر بچه نيستم كه بخواهم بادرخت سيب بازي كنم
به دنبال سرگرمي هاي بهتر هستم وبراي خريدن
آنها پول لازم دارم.
درخت گفت:من پول ندارم ولي تومي تواني سيب هاي مرابچيني...بفروشي...
وپول بدست آوري.
پسر تمام سيب هاي درخت راچيد ورفت سيب هارافروخت
وآنچه رانياز داشت خريدو......
درخت را باز فراموش كردوپيشش نيامدو
درخت دوباره غمگين باقي ماند
مدت ها گذشت وپسر تبديل به مرد جواني شد
وبااظطراب سراغ درخت آمد.
درخت ازاوپرسيد: چراغمگيني؟؟؟؟
بياودرسايه ام بنشين بدون تو خيلي احساس تنهايي مي كنم
مرد جوان جواب داد:فرصت كافي ندارم بايدبراي خانواده ام تلاش كنم
بايد برايشان خانه اي بسازم نياز به سرمايه اي دارم.
درخت گفت:سرمايه اي براي كمك ندارم تومي تواني باشاخه هايم
وتنه ام براي خود خانه اي بسازي
پسر خوشحال شد وتمام شاخه ها وتنه درخت رابريد
وباآنها براي خودش خانه اي ساخت.
دوباره درخت تنهاماند.
وپسر برنگشت..........
زماني طولاني به سر آمد...............
پس ازساليان دراز........
درحالي برگشت كه پيربود خسته وغمگين...
تنها.........
درخت ازاو پرسيد چرا غمگيني؟؟
اي كاش مي توانستم كمكت كنم....
اماديگرنه سيب دارم ....نه شاخه....وتنه ....
حتي سايه اي ندارم براي پناه دادن به تو
هيچ چيز براي بخشيدن ندارم......
پيرمرد(پسر)درجواب گفت:خسته ام وتنها.....
فقط نيازمند بودن باتوام آيامي توانم كنارت بنشينم؟...........
كنار تنه درخت نشست....
باهم بودند به ساليان دراز درلحظه هاي شادي واندوه.........
آيا آن پسر بي رحم وخودخواه بود؟؟؟
نه... همه ماشبيه به اوهستيم .وباوالدين خود
همان رفتارراداريم...؟؟؟
درخت همان والدين ما ست
تاكوچكيم دوست داريم با آنهابازي كنيم
تنهايشان مي گذاريم وبعد زماني به سويشان برمي گرديم
كه نيازمند هستيم يا گرفتار
براي والدينمان وقت نمي گذاريم
به اين مهم توجه نمي كنيم كه پدر ومادرهابه ما همه چيز مي دهند
تاشادمان كنند
ومشكلاتمان را حل كنند......
وتنها چيزي كه در عوض ازما مي خواهند
اينكه تنهايشان نگذاريم.
به والدين خود عشق بورزيم فراموششان نكنيم
برايشان زمان اختصاص دهيم همراهي شان كنيم
شادي آنها شاد ديدن ماست
گرامي بداريمشان وتركشان نكنيم
به نظر شما
چه كسان ديگري بر ما حق بزرگي
دارند؟؟؟؟؟؟









رفتارمان با آنها چگونه است؟؟؟؟







