داستان نجار


ادامه نوشته

چهره زشت نفرت


معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.


ادامه نوشته

آرزوی مورچه‏ی قرمز


ادامه نوشته

درخت سيب وپسر بچه


«درخت سيب وپسر بچه»

يكي نبود ..يكي بود....درروزگاران قديم درخت سيب تنومندي بود با پسر بچه كوچكي

اين پسر بچه خيلي دوست داشت بااين درخت بازي كندازتنه اش بالا برودوازسيب هايش بچيندوبخورددرسايه اش بخوابدزمان گذشت.....پسربچه بزرگترشدوبه درخت بي اعتنا

ديگردوست نداشت بااوبازي كنداماروزي دوباره به سراغ درخت آمددرخت سيب به پسر گفت: هاي ..بيا وبامن بازي كن.

ادامه نوشته