داستان نجار
       + نوشته شده در  ساعت 20:59 توسط **محمّدحسین**بچّه ی كاخك**
        | 
       
   

 «درخت
سيب وپسر بچه»
«درخت
سيب وپسر بچه»
يكي نبود ..يكي بود....درروزگاران قديم درخت سيب تنومندي بود با پسر بچه كوچكي
اين پسر بچه خيلي دوست داشت بااين درخت بازي كندازتنه اش بالا برودوازسيب هايش بچيندوبخورددرسايه اش بخوابدزمان گذشت.....پسربچه بزرگترشدوبه درخت بي اعتنا
ديگردوست نداشت بااوبازي كنداماروزي دوباره به سراغ درخت آمددرخت سيب به پسر گفت: هاي ..بيا وبامن بازي كن.